ناسپاس
ارسال شده توسط پیروز در 85/1/17:: 2:10 صبح
خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بیرمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقهاش را خم کرد و قطرههای شبنم را در دهان مرد غلتاند.
علفهای سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است.»
علفهای سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است.»
کلمات کلیدی :
نظر